العربیة
لغة القرآن
رَبَّنا .... ﴿ رَبَّنا آتِنا فِـى الدُّنيا حَسَنَةً وَ فـىالآخِرَةِ حَسَنَةً﴾ ﴿ رَ بَّنا اغْفِرْ لَنا وَ لإخْوانِنا الَّذينَ سَبَقُونا بالإيمانِ وَ لا تَجْعَلْ فـى قُلوبِنا غِلّاً للَّذينَ آمَنُوا، رَبَّنا إنّكَ رَؤُوفٌ رَحيمٌ ﴾ اللّهُمَّ اجْعَلِ الْيَقينَ فـى قَلبـى و النُّورَ فـى بَصَرى و النَّصيحَةَ فـى صَدْرى وَ ذِكْرَكَ باللَّيلِ و النَّهارِ عَلَـي لِسانـى وَ اجْعَلْ غِناىَ فـى نَفْسى و رَغْبَتـى فيما عِنْدَكَ بِرَحْمَتِكَ يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ. درس اول پروردگارا .. پروردگارا در دنيا و آخرت به ما نيكي بده. پروردگارا ما و برادرانمان را كه پيش از ما ايمان آوردند بيامرز و كينه كساني را كه ايمان آورده اند در دل ما جاي نده.پروردگارا براستي كه تو دلسوز و مهربان هستي . خدايا در دلم يقين و در ديدهام نور و در سينهام اندرز و بر زبانم شب و روز يادت را قرار ده و بينيازي مرا در خودم و ميل مرا در آنچه نزد توست قرار ده، به مهربانيت اي مهربانترين مهربانان. أنتَ عِطرُ الياسَمينِ أيُّهَا النُّورُ المُبِينْ مِنْ إلهِ العالَمينْ و الصِّراطُ المُستَقيمْ فـى ضَميرِ الصّالحينْ أنتَ مِصْباحُ اليَقينْ فـى قُلوبِ العاشِقينْ أنْتَ نَبضٌ فـى القلوبْ أنْتَ عِطرُ الياسَمينْ كُلَّما زادَ الحَنينْ لَكَ يا ابْنَ المُرسَلينْ باسْمِكَ الحُلْوِ هَتَفْنا يا ولـىَّ المؤمِنينْ قَد حَلُمْنا فيكَ دَوْماً وَ انْتَظَرناكَ سِنينْ تَمْلأ الارضَ بعَدْلٍ بَعْدَ جَوْرِ الظالِمينْ درس دوم تو عطر ياسمني اي نور آشكار از خداي جهانيان و راه مستقيم در درون صالحان تو در دلهاي عاشقان چراغ يقين هستي. تو تپش دلهايي تو بوي خوش گل ياسمن هستي اي فرزند پيامبران! هرگاه آه و ناله بخاطر تو فزوني يابد. با نام شيرين تو فرياد برآورديم اي دوست مؤمنان دائماً بخاطر تو صبر كردهايم و سالها انتظار تو را كشيده ايم زمين را پس از ستم ظالمان پر از عدل ميسازي. دَمعَة الفَرَح فـى المَسجدِ فـى يومٍ مِن الأيّامِ سَمِعَ أحدُ الصَّحابةِ كلامَ الرّسولِ الأكرمِ (ص) وَ هو يَنْصَحُ المُسلِمينَ و يُشَجِّعُهُم علي الصَّدَقَةِ. فـى البيتِ لمّا رَجَعَ الصَّحابـىُّ إلى كُوخِهِ الصَّغيرِ و شاهَدَ فيه حَصيرَهُ المُنْدَرِسَ و جَرَّتَهُ الْخَزَفيّةَ حَزِنَ كثيراً علي أنَّه لا يَقْدِرُ علي إعطاءِ الصَّدَقَةِ. بعدَ الصَّلاةِ رَفَعَ يَدَيْهِ إلى السَّماءِ و دُموعُهُ جاريةٌ مِن عَينَيْه: اللّهُمَّ إنَّكَ تَعْلَمُ أنّى لا أمِلكُ ما أتصَدَّقُ بهِ فـى سَبيلِكَ وَ لكنّى يا رَبِّ رَضِيتُ عَنْ كُلِّ مَنْ شَتَمَنـى و ظَلَمَنـى فأطلُبُ مِنكَ أنْ تَجعَلَ رِضاىَ صَدَقةً فـى سَبيلكَ. اشك خوشحالي در مسجد در روزي از روزها يكي از صحابه سخن رسول گرامي (ص) را شنيد كه مسلمانان را نصيحت ميكرد و آنها را تشويق به صدقه ميكرد. در خانه وقتي آن صحابي به خانه كوچك خود برگشت و حصير كهنه و كوزه سفالي خود را ديد بسيار اندوهگين شد از اينكه نميتواند صدقه دهد. پس از نماز دستهايش را بطرف آسمان بلند كرد درحالي كه اشك از ديدگانش جاري بود. خداوندا تو ميداني كه من چيزي ندارم كه در راه تو صدقه دهم ولي پروردگارا من از هر كسي كه به من ناسزا گفته و بر من ستم روا داشته است راضي گشتم (درگذشتم) پس از تو ميخواهم كه رضايت مرا (گذشت) صدقه اي در راه خود گرداني. فـى الصَّباحِ خاطَبَ الرسولُ (ص) المُسلمينَ و قالَ: لَقَد أخبَرَنـى جِبرَئيلُ بأنَّ أحَدَكم قَدْ تَصدَّقَ بِعرضِهِ و قد قَبِلَ اللّهُ صَدَقَتهُ و بَشَّرَهُ بالرِّضْوانِ. سَمِعَ الصَّحابـىُّ قَوْلَ الرّسولِ (ص) فدَمَعَتْ عَيناه... إنَّها دَمْعَةُ فَرَحٍ هذه المَرَّةَ! در صبح پيامبر (ص) مسلمانان را خطاب كرد و فرمود: جبرئيل به من خبر داده است كه يكي از شما آبرويش را صدقه داده است و خداوند صدقه او را پذيرفته و به وي بهشت را بشارت داده است. صحابي گفتار پيامبر (ص) را شنيد و اشك از چشمانش فرو ريخت اين بار آن اشك خوشحالي بود. لا فَرْقَ بَيْنَ غَنـىٍّ و فَقيرٍ سَلَّمَ رَجُلٌ فَقيرٌ عَلَي أحَدِ الصَّحابةِ فـى الطريقِ، فَرَدَّ الصَّحابـىُّ السَّلامَ بِبُرُودَةٍ. بَعْدَ مُدَّةٍ سَلَّمَ رَجُلٌ غَنـىٌّ عَلي ذلكَ الصَّحابـىِّ فنَهَض الصَّحابـىُّ مِنْ مَكانِه و رَدَّالسَّلامَ عَليْه بحَرارةٍ و صَافَحَهُ باحْتِرام ٍو رَحَّبَ به... لَمَّا وَصَلَ الخبرُ إلـي رَسُولِ اللّهِ (ص) تأسَّفَ و قالَ: "مَن لَقِىَ فَقيراً مُسْلِماً فسَلَّمَ عَلَيْهِ خِلافَ سَلامِه علي الأغْنِياءِ لَقِىَ اللّهَ عزَّ وجلَّ يَوْمَ القيامةِ وَ هُوَ عَلَيْهِ غَضبانُ". درس سوم هيچ فرقي ميان ثروتمند و فقير نيست. مردي فقير به يكي از صحابه سلام كرد و صحابي سلام او را با سردي جواب داد. بعد از مدتي مردي دارا به آن صحابي سلام كرد و صحابي از جاي خود برخاست و سلام او را به گرمي جواب داد و با احترام به او دست داد و به او خوشآمد گفت ... وقتي خبر به رسول خدا(ص) رسيد افسوس خورد وگفت: "هركس فقيري مسلمان را، ببيند و بر او سلامي دهد كه غير از سلام وي بر ثروتمندان باشد خداوند عزّوجلّ را روز قيامت ديدار كند درحالي كه او بر وي خشمگين است." الرَّجلُ المُحسِنُ؟! أحْدَثَ رَجُلٌ مُحْسِنٌ مَسْجِداً. فَسَألَهُ بُهْلولٌ عن سَبَبِ بِناءِ المَسْجِدِ. فقالَ الرّجُلُ: أحْدَثْتُه لاكتِسابِ الثوابِ. قَصَدَ بُهلُولٌ اخْتِبارَ الرَّجُلِ و مِقدارِ إخلاصِه فـى العَمَلِ. فكَتَبَ فـى لَيلةٍ عَلي جِدارِ المَسْجدِ: "قَدْ أحدَثَ هَذا المَكانَ المُقدَّسَ الرَّجلُ المُحسِنُ بُهلولٌ" فـى الصَّباحِ لَمّا انتَشَرَ الخَبَرُ ذَهَبَ النّاسُ إلى بُهلولٍ لتَهْنِئَتهِ عَلي عَمَلِه الحَسَنِ. سَمِعَ الرَّجُلُ المُحسِنُ هَذَا الخَبَرَ فغَضِبَ شَديداً و ذَهَبَ إلى بُهلولٍ و شَتَمَه و قالَ له: أيُّها المَكّارُ لَقَد ضَيَّعتَ أموالـى و جَعَلتَ نفسَكَ شهيراً بَينَ النّاسِ. فذَهَبَ إلى المَسْجدِ بسُرعَةٍ و حَذَفَ اسمَ بُهلولٍ و كَتَبَ اسمَه بَدَلَه و عندئذٍ شَعَرَ بالرّاحةِ!! و لمّا شاهَدَ بُهلولٌ هذا العَمَلَ ابتَسَمَ و قال: ﴿ إنّما يَتَقبَّلُ اللّهُ مِن المُتَّقينَ﴾ مرد نيكوكار مردي نيكوكار مسجدي ساخت، بهلول از او درباره انگيزه ساخت مسجد سؤال كرد. مرد گفت: آن را براي كسب ثواب ساختم. بهلول خواست اين مرد و مقدار اخلاص او را در كار امتحان كند. لذا شبي روي ديوار مسجد نوشت: اين مكان مقدس را مرد نيكوكار بهلول ساخته است. صبح وقتي اين خبر انتشار يافت مردم پيش بهلول رفتند تا به وي بخاطر كار خوبش تبريك گويند. مرد نيكوكار اين خبر را شنيد و بسيار خشمگين شد و پيش بهلول رفت و به او دشنام داد و گفت: اي حيلهگر تو اموال من را تباه كردي و خودت را ميان مردم معروف گردانيدي. سپس به سرعت به سوي مسجد رفت و نام بهلول را حذف كرد واسم خود را بجاي آن نوشت و در اين هنگام احساس راحتي نمود!! وقتي بهلول اين كار را ديد لبخندي زد وگفت: "خداوند فقط از پرهيزكاران قبول ميكند" خير مُعين! مَنْ كانَ قَريباً مِنْ رَبِّهْ والرَّحمَةُ تَسْكُنُ فـى قَلْبِهْ و أتَي بِالْمالِ عَلَي حُبِّهْ فاللّهُ يُبارِكُ فـى كَسْبِه مَنْ كانَ صَديقَ المِسْكينِ و مُغيثَ الإخْوَةِ فـى الدِّينِ فاللّهُ لَهُ خَيْرُ مُعينِ يَجزيهِ و يَصْفَحُ عَن ذَنبِهْ الْمُؤْمنُ صاحِبُ أفْضالِ يُعْطى بِيَمينٍ و شِمالِ وَ يُجيبُ السّائلَ فـى الحالِ و يُخَفِّفُ عَنْهُ مِنْ كَربِهْ البِرُّ دَليلُ العِرفانِ وَ زكاتُكَ شرطُ الإيمانِ و اللّهُ وَلـىُّ الْإحْسانِ و المُحسِنُ يَطمَعُ فـى قُربِهْ درس چهارم بهترين ياور هر كس به پروردگارش نزديك باشد. و مهرباني در دلش جاي گيرد. ومال خود را با وجود دوست داشتن آن عطا كند. خداوند در كسب او بركت نهد. هر كس دوست بينوا باشد. و فرياد رس برادران ديني گردد. خداوند بهترين ياور اوست. او را پاداش دهد و از گناهش بگذرد. مؤمن داراي فضيلتهاست. با دست راست و چپ مي بخشد. و مستمند را بيدرنگ پاسخ ميدهد. و از اندوه او كم مي كند. نيكوكاري دليل شناخت است. و زكات تو شرط ايمان است. و خداوند صاحب احسان است. و نيكوكار به نزديك شدن به او نظر دارد(طمع دارد) . مُعجِزَة الأنبياءِ سَألوا الإمامَ الرِّضا (ع) : لِماذا جَعَلَ اللّهُ مُعْجِزَةَ مُوسي (ع) إبْطالَ السِّحْرِ و مُعْجِزَةَ عيسي (ع) شِفاءَ المَرضَي و مُعْجِزَةَ مُحمَّدٍ (ص) القُرآنَ؟ فقالَ (ع) : عِندَما بَعَثَ اللّهُ مُوسي (ع) كانَ للسِّحْرِ مَنزِلةٌ عَظيمةٌ عندَ النّاسِ فأبطَلَ سِحْرَهُم بهذِه المُعْجِزَةِ. و عِندَما بَعَث عيسَي (ع) كانَ للطِّبِّ دَوْرٌ كَبيرٌ بينَ النّاسِ بسَبَبِ شُيُوعِ الْأمْراضِ المُختَلِفةِ فأظهَرَ مُعْجِزَتَهُ بِشِفاءِ المَرْضَي و إحياءِ المَوتَي. بَعَثَ مُحمَّداً (ص) فـى وَقْتٍ كانَ للبَيانِ و الفَصاحَةِ اهْتِمامٌ بالِغٌ بينَ النّاسِ فأنزَلَ اللّهُ القرآنَ فأظهَرَ عَجْزَهُم عَنِ الإتيانِ بمِثْلِه. معجزه پيامبران از امام رضا(ع) پرسيدند: چرا خداوند معجزه موسي(ع) را باطل كردن سِحْر ومعجزه عيسي(ع)را شفاي بيماران و معجزه حضرت محمد(ص)را قرآن قرار داد؟ حضرت فرمود: وقتي خداوند موسي(ع)را مبعوث كرد سِحْر پيش مردم جايگاه والايي داشت لذا سِحْر آنها را با اين معجزه باطل ساخت. و وقتي عيسي(ع) را مبعوث كرد به خاطر شايع شدن بيماريهاي مختلف پزشكي نقش زيادي ميان مردم داشت لذا با شفاي بيماران و زنده كردن مردگان معجزه خود را آشكار كرد. و حضرت محمّد(ص) را زماني فرستاد كه سخنوري و شيوايي داراي توجه زيادي ميان مردم بود لذا خداوند قرآن را نازل كرد و ناتواني آنها را از آوردن مانند آن آشكار ساخت. يا إلهى يا إلهى يا إلهى يا مُجيبَ الدَّعَواتِ إجعَلِ اليومَ سَعيداً و كَثيرَ البَرَكاتِ و امْلَأ الصَّدرَ انشِراحاً و فَمِى بِالْبَسَماتِ يا إلهى أنتَ عَوْنـى فـى أداءِ الوَاجِباتِ نَوِّر العَقْلَ و قَلبـى بالعُلُومِ النافِعاتِ و اجْعَلِ التَّوفيقَ حَظّى و نَصيبـى فِـى الحياةِ درس پنجم اي خداي من اي خداي من ، اي خداي من اي برآورنده ي دعاها امروز را مايه ي خوشبختي و پر خير و بركت گردان سينهام را فراخي بخش و دهانم را پر از لبخندها ساز. خدايا تو ياري دهنده ي من در انجام تكاليف هستي. خرد و قلبم را با دانش هاي سودمند نوراني كن. و در زندگي موفقيت را بهره و نصيب من گردان. الأديب المُلتزِم ذاتَ يَوْمٍ قالَ المُتوَكِّلُ العَبّاسىُّ لِوزيرِه: أريدُ مُعَلّماً حاذِقاً لِتربيةِ أوْلادﻯ و تَعليمِهم. فمَا رأيُكَ؟ لا أعرِفُ أفْضَلَ و أعْلَم مِن ابْنِ السِّكّيتِ. طَيِّب، طَيِّب، إذَنْ أحْضِرْه لتَعليمِ أوْلادﻯ. حَضَرَ ابنُ السِّكّيتِ لتَربيةِ أبْناءِ المُتوَكّلِ و تَعليمِهِم. فـى يومٍ عِندَما كانَ ابنُ السِّكّيتِ جالِساً عِنْدَ المُتوكِّلِ دَخَل عَلَيهما وَلَداه هَلْ وَلَداىَ أحَبُّ إليكَ أوْ أولادُ علىٍّ ؟ غَضِبَ ابنُ السِّكّيتِ مِن كَلامِ المُتوكِّلِ و قالَ بجُرأةٍ: و اللّهِ، إنّ قَنبَرَاً مَوْلَي علىٍّ بنِ أبـى طالبٍ لَأحَبُّ إلىَّ مِن هَذينِ و أبيهما. غَضِبَ الْخَليفةُ غَضَباً شَديداً و أمَرَ الْجَلّادينَ بقَطعِ لِسانِ هَذا العالِمِ الشُّجاعِ. فَفَازَ بِلِقاءِ رَبِّه. اديب متعهد روزي متوكل عباسي به وزيرش گفت: معلّمي ماهر براي تربيت و تعليم فرزندانم ميخواهم؛ نظرت چيست؟ بهتر و عالمتر از ابن سكيت نميشناسم. بسيار خوب، بسيار خوب، پس او را براي آموزش فرزندانم حاضر كن. ابن سكيت براي تعليم و تربيت پسران متوكل حاضر شد. يك روز وقتي ابن سكيت نزد متوكل نشسته بود دو فرزندش پيش آنها آمدند. آيا فرزندان من پيش تو محبوبتر هستند يا فرزندان علي؟ ابن سكيت از سخن متوكل به خشم آمد و با شجاعت گفت: به خدا سوگند، قنبر غلام علي بنابيطالب پيش من از اين دو و پدرشان محبوبتر است. خليفه بسيار خشمگين شد و به جلادها دستور داد زبان اين عالم شجاع را بِبُرند و او توفيق ديدار پروردگارش را پيدا كرد. الضَّيفُ ذَهَبَ رَجُلٌ إلى بَيتِ صَديقِه و بَقِىَ عِندَه أيّاماً مَتواليةً حَتّي ضَجِرَ صاحِبُ البَيْتِ مِن إقامَتِهِ فَفَكَّرَ فـى حيلةٍ ليَتَخلَّصَ منه. فَاقتَرَحَ علي ضَيْفِهِ أنْ يَتَسابَقا فـى القَفزِ غَداً حَتّي يَعْرِفا مَن الفائزُ؟ فقالَ لِوَلَدِه: عِندَما يَقفِزُ الضّيفُ إلى خارجِ البيتِ، أغلِقِ البابَ. صَباحَ الْغَدِ عِنْدَ السِّباقِ، قَفَزَ صاحِبُ البيتِ ذِراعَيْنِ إلى خارجِ البيتِ أمّا الضَّيفُ فقَفَزَ ذِراعاً واحدةً إلى داخلِالبيتِ! فقالَ صاحِبُ البيتِ: أنا الفائزُ، ذِراعانِ مُقابلَ ذِراعٍ واحدةٍ! فقالَ الضَّيفُ: ذِراعٌ واحدةٌ إلى داخلِ البيتِ خيرٌ مِنْ ذِراعينِ إلى الخارجِ. ميهمان مردي به خانه دوستش رفت و چند روز پي در پي پيش او ماند تا اينكه صاحب خانه از اقامت او به ستوه آمد و به فكر چارهاي افتاد تا از او خلاص شود. پس به ميهمانش پيشنهاد كرد كه فردا مسابقه پرش دهند تا بدانند چه كسي برنده است؟ لذا به فرزندش گفت: وقتي ميهمان به بيرون از خانه ميپرد در را ببندد. صبح فردا موقع مسابقه صاحب خانه دو ذرع به بيرون خانه پريد اما ميهمان يك ذرع به درون خانه پريد! صاحب خانه گفت: من برندهام، دوذرع در برابر يك ذرع ! ميهمان گفت: يك ذرع به درون خانه بهتر از دو ذرع بيرون خانه است. الحاكِمُ الظالمُ و الشَّيخُ المَجنونُ ذاتَ يَوْمٍ خَرَجَ الحَجّاجُ بنُ يُوسُفَ لِيَتَنَزَّهَ فَصادَفَ شيخاً فَسألَهُ: مِن أيْنَ أنتَ يا شَيْخُ؟ مِن هِذِه القَرْيةِ. ما رَأيُكَ فـى الحَجّاجِ؟ هُوَ أظْلَمُ الحُكّامِ. سَوَّدَ اللّهُ وَجْهَهُ و أدْخَلَهُ النّارَ! أتَعرِفُ مَنْ أنا؟ أنا الحَجّاجُ. أنا فِداكَ. وَ هَلْ تَعْرِفُ مَنْ أنا؟ أنا رَجُلٌ مِن هِذِه القَبيلةِ. اُصْبِحُ مَجنوناً كلَّ يومٍ مَرَّةً فـى مِثلِ هذهِ السّاعةِ!! فرمانرواي ستمگر و پير ديوانه روزي حجاج پسر يوسف بيرون رفت تا گردش كند،به پيرمردي برخورد كرد و از او پرسيد: اي پيرمرد! اهل كجا هستي؟ اهل اين روستا. نظرت درباره حجاج چيست؟ او ستمگر ترين فرمانروايان است. خداوند روسياهش كند و وارد آتش كند. آيا ميداني من كيستم؟ من حجاج هستم. من فدايت هستم و آيا ميداني من كيستم؟ من مردي از اين قبيله هستم. هر روز يك بار در چنين ساعتي ديوانه مي شوم. إنّ اللّهَ مَعَ المؤمنينَ اِجْتمعَ قومٌ مِنْ بَنـﻰ إسرائيلَ حَوْلَ نبيِّهِمْ فَقالوا: يا نَبـﻰَّ اللَّهِ! إنَّ العدوَّ أخرَجَنا مِنْ بِلادِنا و ديارِنا. ﴿ اِبْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فـى سبيلِ اللّهِ﴾ قال النبـىُّ: إنّـﻰ أعلَمُ إنْ يَكتُبِ اللّهُ عليكُم القتالَ فإنّكم لا تُقاتِلُونَ فـى سبيلِهِ. القومُ: لِماذا لا نُقاتِلُ أعْداءَنا، لَقَدْ أخْرَجُونا مِنْ بِلادِنا و ديارِنا. فلمّا كَتَبَ اللّهُ عَلَيهِمُ الِقتالَ أعْرَضَ كَثيرٌ مِنْهم و لم يُقاتِلوا. قال النبـﻰُّ: ﴿ إنَّ اللَّهَ قد بَعَثَ لَكُمْ طالوتَ مَلِكاً﴾ القوم: كَيْفَ يُمْكِنُ أنْ يكُونَ طالوتُ مَلِكاً علينا و هو فَقيرٌ لا يَملِكُ شيئاً. فتَباحَثُوا كثيراً فلم يَتَّبِعْ طالوتَ إلّا قليلٌ مِنْهم. فـى ساحةِ القتالِ عِنْدَما شاهَدُوا كَثرةَ أعْداءِهم وَ قِلَّةَ عَدَدِهم طَلَبوا مِن اللَّهِ أنْ يُثبِّتَ أقدامَهم و قالوا : ﴿ اُنصُرْنا علي الْقَومِ الكافرينَ﴾ درس هفتم خداوند با مؤمنان است. قومي از بني اسرائيل گرد پيامبرشان جمع شدند و گفتند: اي پيامبر خدا! دشمن ، ما را از سرزمين و خانه هايمان بيرون كرده است. پادشاهي براي ما بفرست تا در راه خدا بجنگيم. پيامبر گفت: من ميدانم اگر خداوند پيكار را بر شما واجب كند، شما در راه او جنگ نميكنيد. قوم: چرا با دشمنانمان نميجنگيم،آنها ما را از سرزمين و خانه هايمان بيرون كردهاند. پس وقتي خداوند پيكار را براي آنها واجب كرد بسياري از آنها روي گرداندند و جنگ نكردند. پيامبر گفت: خداوند طالوت را براي شما به عنوان پادشاه فرستاده است. قوم: چگونه ممكن است طالوت پادشاهِ ما باشد درحالي كه فقير است و چيزي ندارد. پس بسيار با هم گفتو گو كردند و جز اندكي از آنها از طالوت پيروي نكردند. در ميدان پيكار وقتي بسياريِ دشمنان و كمي نفراتشان را ديدند از خداوند خواستند كه گامهاي آنها را استوار سازد و گفتند: ما را بر قوم كافر ياري ده. و قال المُؤمنُونَ منهُم: إن تَصْبِروا تَتغَلَّبوا عَلَيهم. فقاتَلوهُم بِشِدَّةٍ و هَزَمُوهُم. كما قالَ سُبْحانه و تَعالَـي : ﴿ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قليلةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كثيرةً بإذنِ اللّهِ﴾ و مؤمنان آنها گفتند: اگر صبر كنيد بر آنها چيره مي شويد. پس به شدت با آنها جنگ كردند و آنها را شكست دادند. چنانچه خداوند پاك و بلند مرتبه فرمود: چه بسا گروهي اندك به خواست خدا برگروهي بسيار چيره گردد. طريق المودّة نَصَحَ أحَدُ الحُكماءِ ابْنَهُ قائلاً: يا بُنَىَّ ! أحْبِبْ قَومَكَ يُحِبّوكَ و تَواضَعْ لَهُمْ يَرفَعوكَ وَ ابْسُطْ لهُمْ وَجْهَكَ يَحتَرِمُوكَ و أكرِمْ صِغارَهم كما تُكْرِمُ كِبارَهم يُكرِمْكَ كِبارُهم و يَكْبَرْ علي مَوَدَّتِكَ صِغارُهم وَ ابْذُلْ مالَكَ و أعْزِزْ جارَكَ فبِذلِكَ تَثْبُتُ لَكَ سِيادَتُكَ. راه دوستي يكي از بزرگان فرزندش را نصيحت كرد و گفت: فرزندم، قومت را دوست بدار تا ترا دوست بدارند و به آنها فروتني كن تا تو را بالا ببرند و چهرهات را بر آنها گشاده كن تا ترا احترام كنند و كوچكترهاي آنها را گرامي دار همانطوري كه بزرگترانشان را گرامي ميداري تا بزرگان آنها ترا گرامي دارند و افراد كوچك آنها با دوستي تو بزرگ شوند و ثروتت را بخشش كن و همسايهات را عزيز دار پس بدين وسيله سروَري تو پايدار ميشود. البوصِيرىّ وُلِدَ الْاِمامُ شرفُ الدينِ محمّدٌ البوصيرىُّ فـى عام 608 لِلْهِجْرَةِ. سَكَنَ البوصيرىُّ القُدسَ و مكّةَ و المدينةَ و مِصْرَ و افْتَتَحَ فـى مِصْرَ مَكْتباً للقرآنِ الكريم. كانَ البوصيرىُّ فَقيهاً و كاتباً و رِياضيّاً و شاعراً ولكنَّه عُرِفَ فـى الشِّعرِ و فـى مَدْحِ الرَّسولِ خاصَّةً. و له قصيدةٌ فـى 180بيتاً أنشَدَها حينما كانَ فالِجاً فاسْتَشْفَعَ بِها إلى اللَّهِ لِيُعافِيَهُ فَرَأي فـى المَنامِ النبـىَّ (ص) يَمْسَحُ علي بَدَنِه بِيَدِهِ المباركةِ ثمّ ألبَسَهُ بُرْدَةً فعِنْدَمَا اسْتَيْقَظَ، شَعَرَ بأنَّهُ قد سَلِمَ مِنْ هذا المرضِ فحَمِدَاللَّهَ علي ذلكَ. تُوُفِّىَ البُوصيرىُّ فـى القاهرةِ وَ هُو كانَ فـى السادِسَةِ و الثمانينَ من عُمرِه. إليكَ بَعْضَ أبياتٍ مِنْ قَصيدتِهِ "البُرْدَة": محمَّدٌ سيِّدُ الكَونَيْنِ و الثَّقَلَيــْ ـنِ و الفريقَيْنِ مِن عُرْبٍ و مِن عَجَمِ نَبيُّنا الآمِرُ النّاهى فلا أحَدٌ أبَرَّ فـى قولِ "لا" مِنْه و لا "نَعَمِ" هُوَ الْحَبيبُ الَّذى تُرْجَي شَفاعتُه لِكُلِّ هَولٍ مِنَ الْأهْوالِ مُقتَحِمِ دَعَا إلى اللَّهِ فالْمُسْتَمسِكونَ به مُستَمسِكونَ بحَبْلٍ غَيرِ مُنفَصِمِ فاقَ النَّبيّينَ فـى خَلْقٍ و فـى خُلُقٍ و لم يُدانُوهُ فـى عِلْمٍ و لا كَرَمِ درس هشتم قصيدهاي در180 بيت دارد كه آن را هنگامي كه فلج بود سرود و بوسيله آن از خداوند شفاعت خواست تا او را بهبودي دهد. او پيامبر(ص) را در خواب ديد كه با دست مبارك خود بر بدن او ميكشد و سپس عبايي بر او ميپوشاند و وقتي بيدار شد احساس كرد كه از اين بيماري بهبودي يافته است و خداوند را بخاطر آن ستود. واكنون برخي از ابيات قصيده ي « برده » او را فرا بگير : محمّد سرور دوگيتي وانس و جنّ و دو گروه عرب و غير عرب است. پيامبر ما امر كننده و نهي كننده است وكسي در گفتن"آري و نه" نيكوتر از او نيست. او محبوبي است كه در همه سختيهاي هجوم آورنده اميد شفاعت او ميرود. او به سوي خدا دعوت كرد و كساني كه به او متوسل شده اند به ريسماني محكم و سخت چنگ زده اند. در آفرينش و اخلاق بر تمامي پيامبران برتري يافت و آنان درعلم و بخشش به او نزديك نشدند. مَن هو أحقُّ بالجنّةِ؟ رُوِىَ أنَّ النبـﻰَّ (ص) ذَهَبَ إلى المسجدِ لِيُصَلِّىَ صَلاةَ الصبحِ. فَوَجدَ رَجُلاً يَتَعَبَّدُ و يُصَلّـى. وَ عِنْدما عادَ الرسولُ(ص) لِيُصَلّىَ صلاةَ الظهرِ وَجَدَ ذلكَ الرّجلَ مازالَ يَتَعَبَّدُ وَ عِنْدَما وَجَدَهُ فـى المغربِ يتعبَّدُ و يُصَلّـى أيضاً قالَ له: إنّكَ دائماً فـى المسجدِ! ألَيْسَ لَكَ عَمَلٌ؟ فقالَ الرّجلُ: إنّنـى أتَعَبَّدُ لِكَى يُدْخِلَنـى اللَّهُ الجنّةَ. فسألَهُ النبـىُّ (ص): مَن يتَكَفَّلُ مَعاشَ أهْلِكَ؟ فقالَ الرّجلُ: أخى! فَقالَ النبـىُّ (ص): اِنَّ أخاكَ لَأحَقُّ مِنكَ بالجنَّةِ. چه كسي سزاوارتر به بهشت است؟ روايت شده است كه پيامبر(ص) به مسجد رفت تا نماز صبح بخواند. مردي را يافت كه عبادت ميكرد و نماز ميخواند. و وقتي پيامبر(ص) بار ديگر برگشت تا نماز ظهر را بخواند آن مرد را ديد كه همچنان عبادت مي كرد و وقتي باز هم او را در مغرب ديد كه عبادت ميكرد و نماز ميخواند به او گفت: تو دائم در مسجد هستي! آيا كاري نداري؟ مرد گفت: من عبادت ميكنم تا خداوند مرا وارد بهشت كند. پيامبر(ص) از او پرسيد: چه كسي معاش خانواده تو را به عهده دارد؟ مرد گفت: برادرم! پيامبر(ص) فرمود: قطعاً برادرت از تو به بهشت سزاوارتر است. احمد شوقى الحَمامة و الصّيّاد حَمامَةٌ كانَتْ بِأعْلَي الشَّجَرَه آمِنَةً فـى عُشِّها مُسْتَتِرَه فأقْبَلَ الصَّيّادُ ذاتَ يَومِ وَ حامَ حَوْلَ الرَّوْضِ أىَّ حَوْمِ فَلَمْ يَجِدْ للطَّيْرِ فيه ظِلّا وَ هَمَّ بِالرَّحيلِ حينَ مَلّا فَبَرَزَتْ مِن عُشِّهَا الحَمْقاءُ و الحُمْقُ داءٌ ما لَهُ دَواءُ تَقولُ جَهْلاً بِالَّذﻯ سَيَحْدُثُ يا أيُّها الإنسانُ عَمَّ تَبْحَثُ ؟ فَالْتَفَتَ الصَّيّادُ نَحْوَ الصَّوتِ و نَحْوَهُ سَدَّدَ سَهْمَ المَوْتِ فَسَقَطَتْ مِنْ عُشِّهَا المَكينِ وَ وَقَعَتْ فـى قَبْضَةِ السِّكّينِ تَقَولُ قَوْلَ عارِفٍ مُحَقِّقِ مَلَكْتُ نَفْسى لَوْ مَلَكْتُ مَنْطقى درس نهم كبوتر و شكارچي كبوتري بالاي درخت درامان و پنهان در لانهاش بود. روزي يك شكارچي آمد و خوب بر گرد باغ چرخي زد. سايه ي هيچ پرندهاي را در آن نيافت و وقتي خسته شد تصميم گرفت برگردد. (كبوتر)نادان سر از لانهاش بيرون آورد،- ناداني دردي است كه هيچ دوايي ندارد-. در حالي كه از روي ناداني نسبت به چيزي كه رخ خواهد داد، مي گفت: اي انسان! چه چيزي جست و جو ميكني؟ شكارچي به طرف صدا روي كرد و تيرمرگ را به سوي او نشانه رفت. (كبوتر) از لانه استوار خود فرو افتاد و در پنجه چاقو افتاد. درحالي كه عالمانه و محقّقانه مي گفت:"اگر جلوي زبانم را نگه مي داشتم جانم را حفظ مي كردم." « پايان متن نيمه اول كتاب » وترجمه عربی دوم انسانی( بخش دوم) متن و ترجمه دروس عربي دوم دبيرستان (اختصاصي انساني ) بخش دوم هل تَعلَمُ أنَّ نَوْعاً من الكَنْغَرِ يَقْدِرُ أنْ يَقْفِزَ إلى الأعْلي أكْثَرَ مِن ثلاثةِ أمتارٍ و أكْثَرَ مِن اثنَي عَشَرَ مِتْراً إلى الأمامِ، و ذلك فـى قَفْزَةٍ واحِدةٍ؟! أنَّ قَلْبَ الانسانِ إلى نِهايةِ عُمرِهِ يَضُخُّ مِنَ الدَّمِ ما يُعادِلُ مِلْءَ أكثرَ مِن عَشْرِ ناقلاتِ نفطٍ كبيرةٍ، حَجْمُ كُلٍّ مِنْها مليونُ بِرْميلٍ؟! أنّ القِطّةَ تَرَي فـى الظَّلامِ أفْضَلَ مِن الانسانِ بسَبْعِ مَرّاتٍ و السَّببُ يَعودُ إلى تَوسُّعِ الحَدَقتينِ عندَ وُصولِ الضَّوء وتأثّرِ الخَلايا الموجودةِ فـى عُيونِ القطّةِ الّتـى تَعْمَلُ كمِرْآةٍ تَعكِسُ الأضواءَ. درس دهم آيا ميداني؟ نوعي از كانگورو قادر است بيش از سه متر به طرف بالا و دوازده متر به طرف جلو بپرد و اين كار در يك پرش است؟! قلب انسان تا آخر عمر خود خوني معادل بار بيش از ده نفت كش بزرگ پمپاژ ميكند كه حجم هر يك از آنها يك ميليون بشكه است؟! گربه در تاريكي هفت برابر بهتر از انسان ميبيند، و علّت آن به بزرگ شدن مردمكها هنگام رسيدن نور و تأثيرپذيري سلولهاي موجود در چشمان گربه بر ميگردد، كه مانند آيينهاي عمل ميكند كه نورها را منعكس ميسازد. تَضحِيَة الاُمّ كانَت اُمّى تَشْتَغِلُ بِحياكَةِ الْملابِسِ و تَعرِضُها للبيعِ لِتَحصُلَ علي النَّقُودِ اللّازمَةِ لِشِراءِ حاجاتِ البيتِ و كانَتْ تُتْعِبُ نَفْسَها فـى العَمَلِ ليلاً و نهاراً. سَألْتُ والدَتـﻰ: لِماذا تُتْعِبينَ نفسَكِ فـى العملِ المُتِواصِلِ يا أمّى! فقالَتْ: إنّ العَمَلَ شـىءٌ حَسَنٌ، و أنا أعْمَلُ كثيراً حتّي اُوَفِّرَ الطّعامَ و المَلابِسَ و اللّوازمَ المَدْرَسيَّةَ. وَ كانَتْ تَطلُبُ منّـﻰ دائماً أن أكتُبَ دُرُوسي و أعمَلَ بواجِباتى المدرسيَّةِ و كانِت تَقومُ هى بِتَحْضيرِ الطَّعامِ و إدارةِ البيتِ و فـى الليالـى تَسْهَرُ و تَعْمَلُ من أجلِ راحتـﻰ. و كُنتُ أشاهِدُ مِقْدارَ الْجُهْدِ الّذى تَبذُلُه لِكَى تُوَفِّرَ لـى السَّعادةَ والحياةَ الكريمةَ. يا لَها مِن أمّ حَنُونٍ! و أسألُ اللَّهَ أن يُوَفِّقَنـﻰ لخِدمَتِها فـى المسْتَقبلِ. درس يازدهم فداكاري مادر مادرم مشغول دوختن لباس بود و آنها را براي فروش عرضه مينمود تا براي خريدن نيازهاي خانه پول لازم به دست آورد وخودش را شبانه روزخسته ميكرد مادرم پرسيدم: مادرم! چرا خودت را با كار مستمر خسته مي كني؟ گفت: كارچيزخوبي است ومن زياد كار ميكنم تا غذا ولباس ولوازم مدرسه رافراهم كنم. هميشه از من ميخواست كه درسهايم را بنويسم و تكاليف مدرسه ام را انجام دهم و او خود آماده كردن غذا و اداره كردن خانه را انجام ميداد، او خودش غذا را آماده مي كردو خانه را اداره مي نمود وشبها بيداري ميكشيد و بخاطر راحتي من كار ميكرد. ومن مقدار زحمتي را كه او ميكشيد تا خوشبختي و زندگي شرافتمندانه براي من فراهم كند مشاهده ميكردم. چه مادر مهرباني! از خداوند ميخواهم كه به من توفيق دهد تا در آينده به او خدمت كنم. اللِّسان كانَ لُقمانُ تلميذاً فـى صِغَرِهِ عِنْدَ أحَدِ الأطبّاءِ فأرسَلَ الأستاذُ تلميذَه إلى السُّوقِ و طَلَب مِنهُ أنْ يَشتَرِىَ لَهُ أجْودَ قِطْعَةٍ مِن ذَبيحةٍ فَذَهَبَ وَ َرَجَعَ وَ مَعَهُ لِسانُ خَروفٍ. و فـى اليومِ الثّانـﻰ أرسَلَهُ إلى السُّوقِ و طَلَبَ منه أنْ يَشتَرِىَ أرْدَأ قِطْعَةٍ مِنْ الذَّبيحةِ فَذَهَبَ وَ رَجَعَ وَ مَعَه لِسانُ خَروفٍ أيضاً. فتعجَّبَ الأسْتاذُ مِنْ عَمَلِ تلميذِه. فقالَ: ما وَجَدتُ فـى جِسْمِ الذَّبيحةِ قِطْعَةً أجْوَدَ و أرْدَأ مِن اللِّسانُ، فاللِّسانُ الكاذِبُ النَّمَّامُ يُؤْذﻯ النّاسَ و يُغْضِبُ اللّهَ و اللِّسانُ الصادقُ المُصلِحُ يَنفَعُ النّاسَ و يُرضـﻰ اللّهَ. زبان لقمان در خردسالي شاگرد يكي از طبيبان بود، استاد شاگردش را به بازار فرستاد و از او خواست كه بهترين قسمت گوسفند سر بريده اي را براي او بخرد، او رفت و با زبان گوسفند برگشت. او را به بازار فرستاد و از او خواست كه بدترين قسمت گوسفند سر بريده اي را بخرد و او رفت و در حالي برگشت كه باز زبان گوسفند به همراه داشت. پس استاد از كار شاگردش تعجب كرد، شاگرد گفت: در بدن گوسفند ذبح شده قطعهاي بهتر و بدتر از زبان پيدا نكردم. زبان دروغگوي سخنچين مردم را ميآزارد و خداوند را به خشم ميآورد و زبان راستگوي اصلاحگر به مردم سود ميرساند و خداوند را خشنود ميسازد. الوالـى المُتواضِع قَدِمَ رَجُلٌ مِنَ الشّامِ و مَعَهُ حِمْلُ تَمْرٍ وَ أشْياءُ اُخْري. فـى السُّوق إلهى! هذا الْحِمْلُ ثقيلٌ. مَنْ يُساعِدُنـى؟ فَوَقَع نَظَرُهُ عَلي رَجُلٍ حَسِبَهُ فقيراً. هَل تُساعِدُنـى وَ تَحْمِلُ لـى هذا الحِمْلَ؟ فَأجابَهُ الرَّجُلُ: نَعَم، بِكُلِّ سُرُورٍ فَحَمَلَهُ وَ َذَهَبا مَعاً... وَ فـى الطَّريقِ شاهَدا جَماعةً مِنَ النّاسِ. السَّلامُ عليكَ أيُّها الأميرُ! فتَعجَّبَ الشّامىُّ: إلهى! مَنْ هذا؟ أسرَعَ النّاسُ نحوَه لِيَأخُذوا مِنْه الحِمْلَ. فَعِندَما شاهَدَ الشّامىُّ النّاسَ قَدِ اجْتَمَعوا حَولَ هذا الرَّجُلِ ، سَألَهُم عَنْهُ ، فأجابُوهُ : إنّهُ أميرُالمدائنِ، إنّهُ سَلمانُ الفارسىُّ . فَخَجِلَ الرَّجُلُ وَ اعْتَذَرَ مِنْهُ وَ قَصَدَ أنْ يأخُذَ الحِمْلَ . ولكنَّ سَلْمانَ رَفَضَ وَ قالَ لَهُ: سَوفَ أحْمِلُهُ إلى مَقْصَدِكَ. فتعجَّبَ الشامىُّ مِن تَواضُعِ الأميرِ. درس دوازدهم فرمانرواي فروتن مردي از شام آمد درحالي كه همراه او بار خرما و چيزهاي ديگري بود. در بازار خدايا! اين بار سنگين است. چه كسي به من كمك ميكند؟ نگاهش به مردي افتاد كه او را فقير پنداشت. آيا به من كمك ميكني و اين بار را براي من حمل ميكني؟ مرد به او پاسخ داد: آري، با كمال ميل. بار را برداشت و باهم براه افتادند ... در راه گروهي از مردم را ديدند. سلام اي امير! شامي تعجب كرد: خداي من! اين كيست؟ مردم سوي او شتافتند تا بار را از او بگيرند. وقتي شامي مردم را ديد كه بر گرد اين مرد جمع شدند درباره او از آنان سؤال كرد. آنها به وي پاسخ دادند: او فرماندار مدائن است، او سلمان فارسي است. مرد شرمگين شد و از وي پوزش طلبيد و خواست تا بار را بگيرد. ولي سلمان نپذيرفت و به او گفت: آنرا به مقصد تو حمل خواهم كرد. آنگاه شامي از فروتني فرمانروا تعجب كرد. أهل مَدْيَن مَدْيَنُ كانَت مَدينةً كبيرةً فـى الشّامِ و كانَ أهلُها فـى أوّلِ أمْرِهم أهْلَ صَلاحٍ وَ تَقْوي يَعْبُدُونَ اللّهَ وَ لا يُشرِكونَ به شيئاً وَ كانُوا تُجّاراً. وَ مَعَ مُرورِ الأيّامِ تَغلَّبَ عَلَيهم الطَمَعُ و اتَّبَعوا أهْواءَهم و تَرَكوا عبادةَ اللَّهِ و كانوا يَنقُصونَ فـى الميزانِ. فَبَعَثَ اللّهُ تعالى شُعَيباً لِهدايَتهِم إلى الحقِّ و النَّهى عن الشركِ باللّهِ. فكان شُعيبٌ يُخاطِبُ النّاسَ فـى الأسْواقِ و يأمُرُهم بالعَدْلِ و يَمنَعُهم عن المُنْكرِ. فـى أحَدِ الأيّامِ قالَ لَهُ رَجُلٌ: يا نبـىَّ اللَّهِ: إنَّ هؤُلاءِ القومَ يَظْلِمُونَ النّاسَ و أنا غريبٌ فـى هذهِ الدِّيارِ. اِشْتَرَيتُ مِنْهم مِقْداراً مِن التَّمْرِ وَلكنَّهُم نَقَصوا فـى الوزنِ وَ عِنْدَما اعْتَرَضْتُ علي هذا الْعَملِ ضَرَبونـﻰ و هَدَّدُونـى. اهل مدين مدين شهري بزرگ بود. و اهالي آن در ابتداي امر درستكار و اهل تقوي بودند خدا را پرستش ميكردند و چيزي را شريك او قرار نميدادند و بازرگان بودند. با گذشت روزگار حرص و طمع بر آنها چيره گشت و پيرو هواهاي خود شدند و پرستش خدا را رها كردند و كم فروشي ميكردند. خداوند بلند مرتبه شعيب را براي هدايت آنان به سوي حق و بازداشتن از شرك به خدا فرستاد. شعيب در بازارها مردم را خطاب ميكرد و آنان را به عدالت فرا ميخواند و از زشتي بازميداشت. در يكي از روزها مردي به اوگفت: اي پيامبر خدا، اين قوم به مردم ستم ميكنند و من دراين سرزمين غريب هستم. از آنها مقداري خرما خريدم ولي آنان از وزن كاستند و هنگامي كه به اين كار اعتراض كردم،مرا كتك زدند و تهديد نمودند. فَخَرَجَ شُعَيبٌ مَعَهُ إلى السُّوقِ وَ سَألَهم عَنْ قِصَّةِ الرَّجُلِ فَلَمْ يُنْكِرُوها. وَ قالوا: إنّ هذهِ طريقةُ آبائِنا و نحنُ نَعمَلُ بها. فَظَلّوا علي هذهِ الطريقةِ فَحَذَّرَهم شُعَيْبٌ مِنْ غَضَبِ اللَّهِ و لكنَّهم لم يَسْتَمِعوا إليهِ. فَأنزَلَ اللَّهُ عليهم العذابَ وَ تَهَدَّمَتْ أسْواقُهم وَ بُيُوتُهم فـى زَلْزلَةٍ شَديدةٍ وَ ريحٍ حارِقَةٍ...! شعيب با او به بازار آمد واز آنها داستان اين مرد را پرسيد ولي، آنها ماجرا را انكار نكردند و گفتند: اين روش پدران ماست و ما به آن عمل ميكنيم. بر اين روش ماندند و شعيب به آنها از خشم خداوند هشدار داد. ولي آنان به او گوش ندادند و خداوند برايشان عذاب نازل كرد و در يك زلزله شديد و بادي سوزان بازارها و خانههايشان ويران گشت . . . الصَّديقُ الناصِحُ كانَ لِرَجُلٍ فَقير صَديقٌ. فَقالَ لَهُ يَوماً: ما عِنْدَنا شَىْءٌ "يُسْمِنُ و يُغني مِنْ جُوعٍ". تَعالَ نَذْهَبْ إلى البَساتينِ و الحُقُولِ لِلْعَمَلِ، عَسَي اللَّهُ أنْ يَرزُقَنا رِزْقاً حَلالاً. فانطَلَقا نحوَ البَساتينِ بَيْنما كانا يَذْهَبانِ وَسْوَسَ لَه الشيطانُ أنْ يَتَسلَّقَ جُدْرانَ البَساتينِ و يَسْرِقَ مِقداراً من الفَواكِهِ. فقالَ لِصديقهِ: انتَظِرْ هُنا و راقِبِ الأطرافَ فإذا اقتَرَبَ أحَدٌ فأخْبِرنـى. فَوَقَفَ الصَّديقُ للمراقبةِ وَ بَدَأ الرَّجُلُ يَقْطِفُ الفواكِهَ. بعدَ قليل قالَ صَديقُه: يا أخى! أحَدٌ يُشاهِدُنا، فخافَ الرَّجُلُ و نَزَلَ مِنَ الجدارِ وَ سَألَهُ: مَنْ هُوَ؟ أينَ هُوَ؟ فقالَ صَديقُهُ: هُوَ اللّهُ الّذى يَرَي كُلَّ أحَدٍ وَ يَعْلَمُ كُلَّ شىءٍ. فارتَعَدَ الرَّجُلُ وَ َخَجِلَ... درس سيزدهم دوست نصيحتگر مردي فقير دوستي داشت، روزي به او گفت: چيزي نداريم كه" فربه سازد و گرسنگي را برطرف كند" بيا براي كار به باغها و مزرعهها برويم، اميد است كه خداوند به ما روزي حلال بدهد. پس بسوي باغها براه افتادند. درحالي كه ميرفتند شيطان او را وسوسه كرد كه از ديوار باغها بالا رود و مقداري ميوه بدزدد. به دوستش گفت: اينجا منتظر بمان و مراقب اطراف باش، و وقتي كسي نزديك شد به من خبر بده دوستش براي مراقبت ايستاد و مرد شروع به چيدن ميوهها كرد. پس از اندكي دوستش گفت: برادرم! يكي ما را ميبيند،مرد ترسيد و از ديوار پايين آمد و از او پرسيد: كيست؟ كجاست؟ دوستش گفت: او خداوند است كه همه كس را ميبيند وهر چيزي را ميداند. آنگاه مرد به خود لرزيد وشرمنده شد. العامِل نحَتَفِلُ بِيَوم العاملِ مِن كُلِّ عامٍ لأنَّ العملَ أق
نظرات شما عزیزان:
بوصيري
امام شرفالدين محمد بوصيري در سال608 هجري بدنيا آمد. بوصيري در قدس،مكه، مدينه و مصر زندگي كرد و در مصر مكتب قرآن كريم را افتتاح نمود. بوصيري فقيه، نويسنده، رياضيدان و شاعر بود ولي او در شعر به ويژه مدح پيامبر اكرم(ص) معروف شده است.
بوصيري در قاهره وفات يافت درحالي كه عمر او هشتاد و شش سال بود.
برچسبها:
:قالبساز: :بهاربیست: |